نگاهی به زندگی سیدمحمد صمصام، پیرمرد شوخ اصفهانی
سیدمحمد صمصام، مشهور به «بهلول اصفهان»، جزیی از حافظهی تاریخی مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دههی پیش تا امروز. صمصام در سال ۱۲۹۰ شمسی در محلهی صرافهای اصفهان و در خانوادهای از سادات موسوی معروف به قلمزن اصفهانی متولد شد و در آبان ۱۳۵۹ در اثر سانحهی تصادف از دنیا رفت.
در اصفهان، بهسختی میشود قهوهخانهای یافت که قاب عکسی از او بالای سرِ قهوهچی نباشد؛ حتی حالا که هرازگاهی یک مغازهی قدیمی با چند تختهی چوبی و سفرهی قلمکار و مخطه، تبدیل میشوند به قهوهخانه و سفرهخانهی سنتی و پاطوق جوانانی که ساعتها از روزشان به شنیدن قلقلِ قلیان و پروخالیکردن سینههاشان از دود آن میگذرد. معمولاً هم عکسِ قابها یکی است؛ همانی که در آن پیرمرد، عمامهی سبزی بر سر دارد و کتی قهوهای بر تن، لبهی تختی روی یک پتوی پشمیِ آبی نشسته و سریِ چوبیِ قلیان بر لب و کمر لولهی قرمزش در دست، به دوربین خیره شده است. این عکس، حکم یکجور هویت صنفی دارد برای قهوهچیها و سفرهدارهای اصفهانی که بودنش حتی از جواز کسب شهرداری هم برای یک قهوهخانه مهمتر است. مثل یک شجرهنامه که انتسابشان را به یک خاندان، به یک مجموعه افراد، به یک هویت، گواهی میدهد برای دیگران، برای غریبهها، و مایهی فخر و مباهات است برای دارندهاش.
اما این فقط قهوهچیهای شهر نیستند که علاقهشان به پیرمرد را به رخ میکشند. توی بازارِ شهر، یک سر که بگردانی، هر گوشه، بیبروبرگرد عکسی از پیرمرد را میبینی که روی دیوار کارگاه قلمزنی یا مسگری یا بالای دخل یک مغازهی گزفروشیی یا عطاری یا هرچه، جا خوش کرده. در اغلب عکسها هم پیرمرد یا دارد قلیان میکشد یا سوارِ اسباش است.
سیدمحمد صمصام، مشهور به «بهلول اصفهان»، جزیی از حافظهی تاریخی مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دههی پیش تا امروز. صمصام در سال ۱۲۹۰ شمسی در محلهی صرافهای اصفهان و در خانوادهای از سادات موسوی معروف به قلمزن اصفهانی متولد شد و در آبان ۱۳۵۹ در اثر سانحهی تصادف از دنیا رفت.
برای یک غریبه، روبهروشدن با شخصیتِ صمصام کار آسانی نیست. او جزو همان گروهی از افراد است که در داستانهای عامیانه و حکایتهای مردمی، نه فقط در فرهنگ مردم ما، بلکه در دیگر فرهنگها هم، نمونههای فراوانی میشود ازشان سراغ گرفت. کلیشهی شخصیتی فردی رند که ظاهری غلطانداز دارد و تظاهر به دیوانگی میکند. عالِمی که گویی نمیخواهد دیگران ـ یا لااقل همهی دیگران ـ متوجه عالمبودنش شوند. دانایی که خود را به نادانی میزند. و مخاطب، خصوصاً مخاطب ناآشنا، در مواجهه با او تکلیفاش روشن نیست. ممکن است بتواند حدس بزند که پشتِ این تظاهرِ عامدانه، یک رندیِ عالمانه است. اما همیشه نمیتواند این حدساش را به یقین مبدل کند یا آن را به دیگران منتقل سازد. و همین برگ برندهی شخصیت مورد بحث ماست. شخصیتی که نمیدانیم دقیقاً چه باید بنامیماش و تناقضهایی که در ظاهرش نمایان است، مانع میشود که بتوانیم یک نام یا صفت مشخص بر آن بنهیم. در برخی منابع از این افراد با عنوان «عقلاء المجانین» یا «فرزانگان دیوانهنما» تعبیر شده است.
*
در فرهنگ اسلامی، نمونهی معروف و شاخص این شخصیت، ابووُهیب بن عمرو بن مغیره است که همه او را به نام «بهلول» ـ در لغت به معنای مردِ خندهرو و سادهدل ـ میشناسند. بهلول، ظاهراً مردی معاصرِ هارونالرشید ـ خلیفهی عباسی ـ و از شیعیان اهلبیت بوده که در عین بهرهمندی از علم، خود را به دیوانگی زده و در کوچههای بغداد همبازی کودکان شده بود. اما در همان عالمِ جنون، گاه رندانه سخنان نغزی بر زبان میآورد که بر مخاطب تأثیر عمیق میگذاشت. مشهور است که بهلول به توصیهی امامکاظم(ع) و برای درامانماندن از گزند حکومت عباسی دیوانگی پیشه کرده بود.
در تاریخ و بیش از آن در فرهنگ شفاهی و عامیانهی مردم، حکایات بسیاری از بهلول و شخصیتهای دیگر مشابه او نقل میشود. سیدمحمد صمصام، پیرمرد اصفهانی بذلهگوی بحث ما هم از جملهی همین افراد است. در حکایتهایی که از زندگی عقلای مجنون، از بهلول تا صمصام، نقل میشود، برخی ویژگیهای مشترک وجود دارد که نخ تسبیح اتصال این افراد به هم و شکلگیری یک شخصیت (تیپ) است.
مهمترین ویژگی این شخصیتها همین است که سخنانی بر زبان میآورند که دیگران از بیانشان بههردلیل از جمله محدودیت شرایط اجتماعی و سیاسی ناتواناند. گو آنکه دیوانهگی حکم پوششی را برای این افراد دارد که از یکسو به آنها در بیان برخی حقایق ممنوعه و انتقادهای صریح آزادی میدهد و از سوی دیگر حفاظی میسازد که ایشان را از مؤاخذه یا مجازات بهجهت بیان آن حقایق و انتقادها میرهاند. باایناوصاف میتوان گفت فرزانگان دیوانهنما، محصول مجموعهی شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمانهی خود اند. شرایطی که به آنان اجازه نمیدهد هم بفهمند و هم دیگران بدانند که ایشان میفهمند. برای همین خود را به دیوانهگی میزنند تا به نوعی از خود سلب مسئولیت نمایند و حاشیهای امن برای انتقادات خود فراهم آورند. طبعاً هرچه شرایط سیاسی و اجتماعی بستهتر و آزادیها محدودتر باشد، و عقلا نتوانند به بیان عقاید خود بپردازند، فضا برای ظهور فرزانگان دیوانهنما فراهمتر میشود.
اگر در عصر خفقان عباسی، بهلول به توصیهی امام هفتم، ردای مجانین بر تن کرد، در دوران معاصر ما و در خفقان حکومت پهلوی هم صمصام روش مشابهی گزید. صمصام از آن دسته عرفایی نبود که از مردم و اجتماع دوری گزینند و خلوت سجادهشان را به حضور در جامعه ترجیح دهند. او در متن مردم میزیست و نمیتوانست نسبت به شرایط نامطلوب سیاسی ـ اجتماعی عصر خود بیتفاوت باشد. دیوانهنمایی و مطایبه سنگر خوبی بود برای او تا آنچه دیگران جرأت برزبانراندناش را نداشتند، بیان کند. بیمحابای مقام و موقعیت صاحبمنصبان مخاطبش. صمصام در این انتقادات بیش از هر چیز بهجهت وضعیت فرهنگی جامعهی پیش از انقلاب و گسترش فساد و بیبندوباری، مسئولین حکومتی را مورد انتقاد قرار میداد. حکایتهای بسیاری از انتقادات سیاسی و عتاب و خطابهایش به مسئولین وقت نقل میشود که شنیدنی است.
از جمله نقل میکنند که روزی طبق شیوهی معمولاش بدون دعوت قبلی و بهصورت سرزده به مجلس روضهی مهمی که مقامات و مسئولین شهر از جمله استاندار و فرماندار وقت و رییس ساواک اصفهان هم در آن حضور داشتند، وارد میشود و بالای منبر میرود و میگوید: «دیروز علوفهی اسبم تمام شده بود. هرچه توی شهر دنبال جو گشتم تا بدهم بخورد، گیرم نیامد. گشتم و گشتم. خیابان چهارسوق، چهارباغ، پل فلزی، خلاصه هرجا رفتم مغازهها بسته بودم. تا رسیدم به محلهی جلفا. دیدم یک مغازه باز است. رفتم دیدم شیشههایی گذاشتهاند بیرون مغازه و میفروشند. پرسیدم اینها چیه؟ گفتند آبجو. گفتم علفی، جویی، گندمی، چیزی ندارید، بدهم این حیوان زبانبسته بخورد؟ گفتند نه. فقط آبجو داریم. گفتم عیبی ندارد. کمی آبجو بدهید به این حیوان. آوردند و گذاشتند جلوی دهانش. حیوان اول یک بویی کشید و بعد سرش را بلند کرد و تکان داد. هر کار کردیم نخورد که نخورد. هرچه اصرار کردم فایدهای نداشت. آخرش عصبانی شدم گفتم: حیوان! اصلاً تو میدانی این چیه؟ این چیزی است که استاندار میخورد، فرماندار میخورد، رییس شهربانی میخورد، همهی رییس رؤسای کشور میخورند. یکهو دیدم تا اسم استاندار آمد، حیوان شروع کرد به خوردن آبجو.»
قصه که به اینجا میرسد گویا استاندار وقت بهشدت عصبانی شده و بلند میشود که از مجلس بیرون برود، اما صمصام با زرنگی ادامه میدهد: «آقای استاندار! تشریف داشته باشید. خاتمهی منبر است و میخواهم برای اعلاحضرت آریامهر دعا کنم.» با این حرف، استاندار مجبور میشود بماند. صمصام هم بلند میگوید: «خدایا! دهسال از عمر جناب مستطاب آقای استاندار کم کن و به عمر شاهنشاه آریامهر بیفزا!»
در آن زمان، بیان چنین سخنانی از زبان یک فرد معمولی یا یک منبری دیگر، عواقب بسیار سختی را بهدنبال داشت. اما در بیشتر مواقع، زبان تیز و حاضرجوابی و رندی صمصام در کنار دیوانهنمایی مانع از برخورد دستگاههای امنیتی و نظامی رژیم با او میشد. و اگر چنین موقعیتی هم پیش میآمد، صمصام با زیرکی از آن میگریخت. بهعنوان مثال مشهور است که پس از واقعهی ۱۵ خرداد ۴۲ و فضای رعب و وحشتی که در جامعه ایجاد شده بود، روزی صمصام طبق روال معمول خود وارد یکی از مجالس روضهی بزرگ شهر شد و روی منبر رفت و گفت: «من صد دفعه به این سید [امامخمینی] گفتم پا روی دُمِ سگ نگذار! ولی قبول نکرد که نکرد. و گرفتار شد.» این را میگوید و بلافاصله از منبر پایین میآید. مأموران ساواک میروند سراغش و میخواهند بازداشتش کنند، ولی او میگوید من تنها با اسبم میآیم. آنها هم که میبینند حریف او نمیشوند، میپذیرند و صمصام سوار بر اسبش به ادارهی ساواک مراجعه میکند. در اتاق بازجویی، بازجو از او میپرسد «چرا به اعلاحضرت توهین کردی؟» صمصام باانکار میپرسد «چه توهینی؟» بازجو میگوید «همین که گفتی به خمینی گفتهام پا روی دم سگ نگذارد.» صمصام پوزخندی میزند و میگوید «استغفرالله! مگر اعلاحضرت سگ است که شما چنین برداشتی کردهاید؟» بازجو که چنین میبیند دستور میدهد صد ضربه شلاق به صمصام بزنند. صمصام ولی خود را از تکوتا نمیاندازد و میگوید «بله. بزنید. من مستحق این ضربهها هستم. چون عالمِ بیعمل بودهام. به دیگران امر و نهی میکردم، بدون آنکه خودم به حرف خودم عمل کنم.» میپرسند «چهطور؟» میگوید «همین که به سید گفتم پا روی دم سگ نگذارد، ولی خودم گذاشتم!»
باز نقل میکنند که یکسال در محرم، صمصام روی منبر مقتل سوزناکی برای مردم میخواند و در آخر میگوید: «ای جماعت! متأسفانه امسال کسی برای امامحسین تعزیه برگزار نمیکند. بهجایش میخواستند تعزیهی آدم و حوا اجرا کنند. پیداکردن حوا که کاری نداشت؛ اما هرچه گشتند، آدم پیدا نشد. هی گشتند و گشتند و گشتند. به کاخ نیاوران رفتند، آدم پیدا نکردند! به کاخ سعدآباد رفتند، آدم پیدا نکردند! به دفتر نخستوزیری رفتند، آدم پیدا نشد که نشد! هرجا رفتند، اثری از آدم نبود! خلاصه به سراغ من آمدند، ولی من هم وقت نداشتم!»
*
ویژگی مشترک دیگر فرازنگان دیوانهنما، همین بذلهگویی، حاضرجوابی و زبان طنزشان است. این ویژگی هم باز به اقتضای فضای بستهی جامعه مربوط است. زبانِ طنز، در شرایطی که آزادی بیان محدود است، کاربرد بیشتری مییابد. طنز و اقسام آن برای گوینده امکانی فراهم میآورد که یک سخن را هم بگوید و هم نگوید. طنز، با لطایف الحیل، زمختی و سختیِ انتقاد را میگیرد و منعطفاش میسازد. جوری که تحملاش برای شنوندهی صاحب قدرت راحتتر شود یا لااقل کمتر خشماش را برانگیزاند. از سوی دیگر بهموازات صاحبان قدرت و مکنت، دیگر مخاطبِ فرزانگان دیوانهنما مردم اند؛ و مردم زبان طنز را بهتر میفهمند و میپسندند.
حاضرجوابیها و مطایبههای صمصام هنوز هم در خاطرهها باقی است. چهرهای که مردم شهر از او در یاد دارند، پیرمردِ بشاش و اهل کنایهای است که حتی موقعیتهای کاملاً جدی و سخت را میتواند با یک ظریفه تلطیف کرده و جدیترین حرفها را به طنزترین زبانها بیان کند. آنهم در شهری چون اصفهان که زبان طنز و کنایه، در محاورات روزمرهی خرد و کلانِ مردمش جاری و ساری است. پای ثابت طنزهای صمصام، اسب سفیدش است که همیشه و هرجا همراهاش بوده و در موقعیتهای بسیار، خود دستمایهای برای طنزپردازیهای او بوده است. طنزهای صمصام، به اقتضای موقعیت، گاه گزنده بوده و گاه التیامبخش. اما درهرحال پشت زبان طنزش، درصدد رساندن حرفی و پیامی بوده است.
نقل میکنند که روزی صمصام سوار بر اسبش در حال عبور از خیابان چهارباغ بوده است و وارد منطقهی ورود ممنوع میشود. سرباز شهربانی که ایشان را میشناخته جلو میرود و با قاطعیت خطاب به او میگوید که نباید وارد آن منطقه شود. صمصام هم همانطور که به راهش ادامه میداده، دم اسبش را بالا میزند و میگوید «اگر خیلی نارحتی، پلاک اسبم را بردار و به مافوقت گزارش کن!»
*
سومین ویژگی مشترک فرزانگان دیوانهنما مردمداری ایشان است. فرزانگان دیوانهنما، بهمعنای دقیق کلمه مردمی اند. صبح و شبشان در کوچه و بازار میگذرد. با اقشار مختلف مردم همسفره اند. با کوچک و بزرگ و غنی و فقیر نشست و برخاست میکنند و در غمها و غصهها و خندهها و شادیهاشان شریک اند. خصوصاً با فرودستان بیشتر میجوشند. درعین فرزانگی، دیوانهنمایی مانع از آن میشود که مردم آنان را برتر از خود بپندارند. بسا که بهعکس بسیاری از مردم، خصوصاً جوانترها، ایشان را دیوانگان فرزانهنما میشمرند تا فرزانگان دیوانهنما. و همین برای ایشان فرصت مغتنمی است که بیشتر و بیشتر با اجتماع و دردها و رنجها و کاستیهای زندگی مردم آشنا و نزدیک شوند و بتوانند به کنجها و گوشههایی از زندگی مردم سرک بکشند که هیچ عالم و حاکمی راه به آنجا ندارد. همین است که در حد وسع خود میکوشند به درد مردم برسند و گرهی از کارشان بگشایند.
این ویژگی هم در صمصام بهشکل برجستهای وجود دارد. ازجمله خصایصی که صمصام را در یاد مردم اصفهان ماندگار کرده، اشتغال او به کارهای خیر و دستگیری از مستمندان است. صمصام این کار را به شیوهی خاص خود و در قالب همان طنازیها و تظاهرها انجام میداده است. مانند آنکه هرکجا منبر میرفته، گاه در حین مجلس و همان روی منبر، از صاحب مجلس میخواسته که پولی بابت منبر در خورجینش بگذارد! حکایتهای بسیاری از اقدامات خیریهی صمصام نقل میکنند. اینکه او چهگونه با همان بذلهگویی و نکتهسنجی و گاه مچگیریهای خاص خود، از فلان مسئول مملکتی یا فرد متمول یا تاجر سرشناس پولی ستانده و آن را مخفیانه خرج یتیمها و فقرای شهر کرده است. نه فقط متمولین، بلکه بسیاری از آنها که دستشان به دهانشان میرسیده و میدانستهاند که صمصام این پولها را خرج چه میکند، هر وقت سر راهشان قرار میگرفته، پولی نذر او میکردند تا از طرف ایشان خرجِ امور خیر کند.
یکی از اهالی اصفهان نقل میکند که روزی به منزل صمصام رفته بودم. دیدم ایشان مشغول شکستن مقداری بادام است. حین صحبت، شکستن بادامها تمام شد و او هر بادام را برمیداشت، نوکش را میکند و به دهان میگذاشت و مابقی را درون کیسهای میریخت. کنجکاو شدم که دلیل این کار چیست؟ پرسیدم. گفت این بادامها قرار است به تعدادی بچهی صغیر برسد. با خودم گفتم در زمان بیکاری، آنها را مغز کنم. بعد فکر کردم نکند یکی از این بادامها تلخ باشد و کام بچه یتیمی را تلخ کند. این است که آنها را میچشم تا مبادا تلخ باشند.»
*
ویژگی دیگر برخی فرزانگان دیوانهنما، صاحبکرامتبودنشان است. اینکه مردم ایشان را دارای قدرت برتر میدانستند که میتوانند به اذن خدا دست به اقداماتی فراتر از قدرت طبیعی انسانهای معمولی بزنند. کسانی که نفسشان حق است، دستشان شفاست، و دعاشان مستجاب. فرزانگان دیوانهنما، موقعیتی متناقض در دیدهی مردم دارند؛ یک زمان بهجهت دیوانهنمایی و حرفها و رفتارهای غریبشان سوژهی خنده و سرگرمی مردم اند، یک زمان معلم تذکردهندهای که بهگاه لزوم از تنبیه هم ابا نمیکند، و یک زمان هم حلال مشکل و گشایندهی گرهی که در زندگیشان افتاده. این موقعیت متناقضی است که آنان خود برای خود گزیدهاند.
حکایات بسیاری از کرامات صمصام در افواه مردم نقل میشود. کراماتی که خصوصاً با عنایت به انتسابش به خاندان سادات، ارج و قرب بالایی در نظر مردم داشتند. هنوز هم کم نیستند کسانی که برای رفع حاجتشان نذرِ صمصام میکنند.
ازجمله نقل شده است که یک روز صمصام به مغازهی نجاری یکی از دوستانش به نام مشهدی عباس میرود و از او سهم فقرا را طلب میکند. او هم مقداری پول از شاگردش قرض میکند و به وی میدهد. صمصام از مشهدی عباس میخواهد فردای آن روز به خانهاش برود. او نیز میرود. صمصام یک خورجین پر از بستههای تقسیمشدهی گوشت قربانی را پشت اسبش میگذارد و به مشهدی عباس میگوید همراه اسب برود و دمِ هر خانهای که اسب ایستاد، یک بسته از گوشتها را به صاحب آن خانه تحویل دهد. مشهدی عباس، متعجب و حیران، به دنبال اسب راه میافتد. اسب به مناطق فقیرنشین شهر میرود و در فواصل متفاوت، مقابل خانههایی میایستد. مشهدی عباس طبق مأموریتی که صمصام برعهدهاش گذاشته بوده، بستههای گوشت را تحویل صاحبان خانهها میدهد و پس از اتمام بستهها، به منزل صمصام برمیگردد. همین که مقابل در خانه میرسند، صمصام از داخل خانه با صدای بلند میگوید «عباسآقا! سهم خودت را هم از خورجین بردار و برو!» مشهدی عباس پاسخ میدهد «آقا! همهی گوشتها را تقسیم کردیم. دیگر چیزی نمانده». صمصام باز میگوید «به شما میگویم سهمت داخل خورجین است. آن را بردار!» مشهدی عباس با تعجب دست داخل خورجین میکند و میبیند یک بسته گوشت در آن است. آن را برمیدارد و به خانهاش میرود.
*
فرزانگان دیوانهنما، از زمرهی مردمیترین و محبوبترین شخصیتهاییاند که کمابیش در هر شهر و دیار نشانی ازیشان میتوان جست. شخصیتهایی که شاید در اسناد رسمی چندان نامشان نباشد، اما در لوح ذهن مردم عادی نام و یادشان نقشی ماناست. در زمان حیات، مونس و همراه همیشهگی مردم اند و پس از مرگ هم خاطرهشان تا سالها و قرنها در ذهن آنان باقی میماند و سینه به سینه به آیندگان منتقل میشود.
این حکم در مورد صمصام هم بهخوبی صادق است. بسیاری از مردمِ اصفهان، هنوز که هنوز است در گپ و گفتهای دوستانهشان، خاطرات او را برای هم بازگو میکنند. با یادآوری شوخیهایش میخندند؛ هر شبِ جمعه، اگر کاری برایشان پیش نیاید، میروند «تخت فولاد»، تکیهی بروجردی، سرِ قبرش و با تکهسنگی چند ضربه به قبرش میزنند و زیر لب فاتحهای میخوانند؛ و برای رفع حاجاتشان نذر او میکنند؛ حلوا، کاچی، شلهزرد، کیک یزدی، خرما، گز، نُقل، شکلات، هرچه.
صمصام، با اینکه بیش از سه دهه از مرگش میگذرد، برای خیلی از مردم شهر هنوز زنده است. هنوز با اسبش از کوچهها و گذرها رد میشود و با عابران و کسبه خوشوبش میکند. هنوز به خانهی بچهیتیمها و فقیرها سرک میکشد. و هنوز از نفسِ حقاش کار میآید.